21- رفته بودیم سوریه. برای دوست و آشنا سوغاتی خریده بودیم. یک ضبطصوت کوچک هم برا خودمان، همان جا توی سوریه زنگ زده بودیم ایران. گفتهبودند موشک خورده نزدیکی خانه ی ما و رادیومان از بالای پنجره افتاه پایین . گفتیم حتما خراب شده. وقتی برگشتیم،دیدم رادیومان هنوز کار می کند. گفت« رادیو و ضبط صوت دوتا دوتا می خوایم چی کار؟ یه دونه هم برامون بسه.» ضبطصوت سوغاتی را دادیم به پدرش.
22- بعد از مدت ها برگشته بودیمارومیه. شب خانه ی یکی از آشناها ماندیم. صبح که برای نماز پا شدیم، به مگفت « گمونم اینا واسه ی نماز پا نشدن.» بعدش گفت « سر صبحونه باید یهفیلم کوچیک بازی کنی!» گفتم« یعنی چی ؟ » گفت « مثلا من از دست تو عصبانیمی شم که چرا پا نشدی نمازت رو بخونی. چرا بی توجهی کردی و از این حرفا. به در میگم که دیوار بشنوه.» گفتم « نه، من نمی تونم .» گفتن« واسه ی چی ؟این جوری به ش تذکر می دیم.یه جوری که ناراحت نشه.»گفتم « آخه تاحالاندیده م چه جوری عصبانی می شی. همین که دهنت رو باز کنی تا سرم داد بزنی،خنده م می گیره،همه چی معلوم می شه. زشته.» هرچه اصرار کرد که لازمه،گفتم«نمی تونم خب.خنده م می گیره.» بعد ها آن بنده ی خدا یک نامه از مهدینشانم داد. درباره ی نماز و اهمیتش.
23- به ش گفتم « توی راه کهبرمی گردی، یه خورده کاهو و سبزی بخر.» گفت « من سرم خیلی شلوغه ، می ترسمیادم بره. روی یه تیکه کاغذ هرچی می خوای بنویس، به م بده.» همان موقعداشت جیبش راخالی می کرد. یک دفترچه ی یاداشت و یک خودکار در آورد گذاشتزمین . برداشتمشان تا چیزهایی که می خواستم تویش بنویسم یک دفعه به م گفت« ننویسی ها! » جا خوردم. نگاهش که کردم، به نظرم کمی عصبانی شدهبود. گفتم« مگه چی شده؟ » گفت « اون خوداری که دستته مال بیت الماله.» گفتم « من کهنمی خوام کتاب باهاش بنویسم. دو – سه تا کلمه که بیش تر نیست.» گفت «نه.»
24- دیر به دیر می آمد. اما تا پایش را می گذاشت توی خانه بگو بخندمان شروع میشد . خانه مان کوچک بود؛ گاهی صدایمان می رفت طبقه ی پایین. یک روز همسایهپایینی به م گفت « به خدا این قده دلم می خواد یه روز که آقا مهدی می یادخونه لای در خونه تون باز باشه ، من ببینم شما دو تا زن و شوهر به هم دیگهچی می گید، این قدر می خندید؟»
25- از پنجر یک نگه به بیرون کرد وگفت « بچه ها بسه دیگه ؛ دیر وقته. برین دم خونه ی خودتون» به ش گفتم « چیکارشون داری؟ بچه ، بذار بازیشون رو بکنن. خوبه خودت بچه نداری ! معلومنبود چی کار می خواستی بکنی.» گفت « من بچه ندارم ؟ من توی لشکر یک عالمهبچه دارم . هروز مجبورم به ساز یکیشون برقصم.»
26- کم تر شبی میشد بدون گریه سر روی بالش بگذارم . دیر به دیر می آمد . نگرانش بودم . همهش با خودم فکر می کردم « این دفعه دیگه نمی آد. نکنه اسیر شه. نکنه شهیدشه. اگه نیاد، چی کار کنم ؟» خوابم نمی برد. نشسته بودم بالای سرش و زارزار گریه می کردم. به م گفت « چرا بی خودی گریه می کنی؟ اگه دلت گرفته فچرا الکی گریه می کنی! یه هدف به گریه ت بده . » بدش گفت « واسه ی امامحسین گریه کن. نه واسه ی من.»
27- توی تیپ نجف جانشینم بود. یک روزمحسن رضایی آمد و گفت « می خوایم بذاریمش فرمان ده تیپ .» مخالفت کردم. حرف خودش را تکرار کرد. باز مخالفت کردم. فایده نداشت. وقتی دیدم بامخالفت کاری از پیش نمی رود، التماس کردم. گذاشتندش فرمانده تیپ عاشورا.
28- توی ماشین داشت اسلحه خالی می کرد؛ با دو- سه تا بسیجی دیگر. از عرق رویلباس هایش می شد فهمید چه قدر کار کرده . کارش که تمام شد همین که ازکنارمان داشت می رفت، به رفیقم گفت « چه طوری مشد علی؟» به علی گفتم « کیبود این؟» گفت « مهدی باکری ؛ جانشین فرمانده تیپ.» گفتم « پس چرا دارهبار ماشین رو خالی می کنه؟ » گفت « یواش یواش اخلاقش می آد دستت.»
29- ده تا کامیون می بردیم منطقه ؛ پر مهمات. رسیدیم بانه هوا تاریک تایک شدهبود. تا خط هنوز راه بود. دیدیم اگر برویم ، خطرناک است . توی شهر در هرجای دولتی را که زدیم ، اجازه ندادند کامیون را توی حیاطشان بگذاریم . میگفتند « اینجا امنیت نداه ! » مانده بودیم چه کنیم . زنگ زدیم به آقا مهدیو موضوع را به ش گفتیم. گفت « قل هوالله بخونید و بیاین . منتظرتونم.»
30- به مان گفت « من تند تر می رم، شما پشت سرم بیاین .» تعجب کرده بودیم. سابقه نداشت بیش تر از صد کیلومتر سرعت بگیرد. غروب نشده ، رسیدیم گیلانغرب. جلوی مسجدی ایستاد. ماهم پشت سرش. نماز که خواندیم سریع آمدیم بیرونداشتیم تند تند پوتین هامان را می بستیم که زود راه بیفتیم . گفت « کجا بااین عجله ؟ می خواستیم به نماز جماعت برسیم که رسیدیم.»
31- والفجریک بود. با گردانمان نصفه شبی توی راه بودیم . مرتب بی سیم می زدیم به ش وازش می پرسیدیم « چی کار کنیم؟» وسط راه یک نفربر دیدیم. درش باز بود. نزدیک تر که رفتیم، صدای آقا مهدی را از توش شنیدیم . با بی سیم حرف میزد. رسیده بودیم دم ماشین فرماندهی . رفتیم به ش سلام بکنیم . رنگ صورتمثل گچ سفید بود. چشم هایش هم کاسه ی خون . توی آن گرما یک پتو پیچیدهبودبه خودش و مثل بید می لرزید. بد جوری سرما خورده بود. تا آمدیم حرفیبزنیم، راننده ش گفت « به خدا خودم رو کشتم که نیاد ؛ مگه قبول می کنه؟»
32- منطقه ی پنجوین ، شب عملات و الفجر چهار ، توی اطلاعات عملیات لشکر بودم . همان موقع خبر آوردند حمید -برادر آقا مهدی – مجروح شده ، دارند می برندشعقب. به آقا مهدی که گفتم، سریع از پشت بی سیم گفت « حمید رو برگردونیداین جا. » خیلی نگذشته بود که آمبولانس آمد و حمید را ازش بیرون آوردند. آقا مهدی به ش گفت « اگه قراره بمیری، همین جا پشت خاکریز بمیر، مثل بقیهی بسیجی ها. »
33- قبل از عملیات رمضان، برای شناسایی رفته بودجلو، برگشت . تیر خودره بود به سینه ش. سریع فرستادیمش بیمارستان اهواز. یک روپوش پزشکی پیدا کردم و بردم برایش . همان را پوشید و یواشکی ازبیمارستان زدیم بیرون . توی راه سینه ش را فشار می داد. معلوم بود هنوزجای تیر خوب نشده. به ش گفتم « اینجوری خطرناکه ها. باید برگردیمبیمارستان.» گفت« راهت رو برو. شاید به مرحله ی دوم عملیات رسیدیم.»
34- وقت نماز جماعت که می شد، اصرار می کرد من جلو بایستم. قبول نمی کردم. منیک بسیجی ساده بودم و آقا مهدی فرمانده لشکر. نمی توانستم قبول کنم . بهانه می آوردم. اما تقریبا همیشه آقا مهدی زورش بیش تر بود. چند بار شدکه با حرف هایش گریه م انداخت. می گفت « شما جای پدر و عموی ماهایید شاباید جلو وایستید. » بعضی وقت ها خودش را از من قایم می کرد، نماز که تماممی شد، توی صف می دیدمش یا بعضی وقت ها بچه ها می گفتند که « آقا مهدی همبودها! »
35- آقا مهدی که دیدمان ، گفت« برادر!برگردین عقب . اینجا امنیت نداه.» رفیقم به ش گفت « بیا این جا ببیینم ! تو کی هستی که بهما می گی برگردین عقب؟ اصلا می دونی کی ما رو فرستاه این جا که حالا تو بهمون می گی برگردین؟» آقا مهدی گفت« کی ؟» رفیقم گفت« مارو آقا طیب فرستاد
. اگه هم قرار باشه برگردیم عقب، خودش باید به مون بگه . من که عقب برونیستم.» به ش گفتم« بابا این آقا مهدی بود ها . چرا این جوری حرف زدی؟ گفت « آقا مهدی دیگه کیه؟» گفتم « مهدی باکری. فرمان ده لشکر.» چشم هایش گردشد. گفت « بگو به حضرت عباس.»
36- بد وضعی داشتیم . از همه جا آتشمی آمد روی سرمان نمی فهمیدیم تیرو ترکش از کجا می آید.فقط یک دفعه میدیدم نفر بغل دستیمان افتاد روی زمین . قرارمان این بود که توی درگیری بیسیم ها روشن باشد، اما ارتباط نداشته باشیم. خیلی از بچه ها شهید شدهبودند. زخمی هم زیاد بود.توی همان گیرودار، چند تا اسیر هم گرفته بودیم. به یکی از بچه ها گفتم « ما مواظب خودمون نمی تونیم باشیم، چه برسه به اونبدبختا. بو یه بالیی سرشون بار.» همان موقع صدا از بی سیم آمد « این چهحرفی بود تو زدی؟ زود اسیرهاتون رو بفرستید عقب » صدای آقا مهدی بود. رویشبکه صدایمان راشنیده بود. خودش پشت سرمان بود؛ صد و پنجاه متر عقب تر.
37- رفته بود شناسایی ؛ تنها ، با موتور هوندایش . تا صبح هم نیامد. پیدایش کهشد، تمام سر صورت و هیکلش خاکی بود، حتا توی دهانش . این قدر خاک تویدهانش بود که نمی توانست حرف بزند.
38- عملیات فبح المبین باارتشی ها ادغام شده بودیم تا صبح توی کوه و کمر راه می رفتیم. صبح فهمیدیمگم شده ایم. هرکسی چیزی می گفت و راهی نشان می داد. همان موقع یکی رادیدیم که از کوه پایین می آید.ایست دادیم گوش نکرد. خواستیم بزنیمش، بهترکی گفت « نزنید. » پایین که آمد شناختیمش. به ش گفتیم « گم شده ایم.» گفت « دنبالم بیایین.» از وسط یک میدان مین و چند تا مانع دیگر ردمان کرد؛سالم سالم.
39- هرسه تاشان فرمان ده لشکر بودند ؛ مهدی باکری ،مهدی زین الدین و اسدی. می خواستیم نماز جماعت بخوانیم . همه اصرار میکردند یکی از این سه تا جلو بایستند، خودشان از زیرش در می رفتند. این بهآن حواله می کرد، آن یکی به این . بالاخره زور دو تا مهدی ها بیش تر شد،اسدی را فرستادند جلو. بعد از نماز شام خوردیم .غذا را خودشان سه تاییبرای بچه ها می آوردند . نان و ماست.
40- لباس نو تنش نمی کرد . همیشه می شد لااقل یک وصله روی لباس هایش پیدا کرد، اما همیشه تمیز واتوکرده بود. پوتین هایش هم همیشه از تمیزی برق می زد. یک پارچه سفید هم داشتمی انداخت گردنش . یک بار پرسیدم « این واسه ی چیه ؟» گفت « نمی خوام یقهی لباسم چرک باشه!»
کلمات کلیدی:
نوشته شده توسط
علیرضا صادقی87/4/26:: 2:9 صبح
|
() نظر
درباره
علیرضا صادقی بسم الله الرحمن الرحیم
وبلاگ راهیان وصال متعلق به هیچ گروه،هیئت و ....نیست و فقط و فقط برای ترویج فرهنگ مهدویت،شهدا و همه کسانی که در این راه تلاش میکنند راه اندازی شده
ما امید داریم که مردم ما قابلیت درک این ارزشها را دارند و نیک اندیشی ما این است که به این مردم اعتماد کامل داریم زیرا این مملکت هر چه دارد از این مردم پاک و ساده و بی ریای ایرانی دارد و هدفشان حفظ غیرت ایرانی و زندخ نگه داشتن یاد و خاطرات شهداست و ما هم برای ارج نهادن به حقوق این یاران همیشه در صحنه تمام تلاش خود را میکنیم
.
.
.
با تشکر
.
.
علیرضا (مدیر سایت)
.
.
.
یا علی